سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان

ثروتمند پادشاه بی تفاوت از  کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد . حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت .

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.  بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :

" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد"


نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 10:52 صبح توسط شیوانا نظرات ( ) |

نامه‌ات‌ که‌ به‌ دستم‌ رسید ، من‌ خواب‌ بودم ؛ نامه‌ات‌ بیدارم‌ کرد.

نامه‌ات‌ ستاره‌ای‌ بود که‌ نیمه‌شب‌ در خوابم‌ چکید و ناگهان‌ دیدم‌ که‌ بالشم‌ ،

خیس‌ هزار قطره‌ نور است.

دانستم‌ که‌ تو اینجا بوده‌ای‌ و نامه‌ را خودت‌ آورده‌ای . رد‌ پای‌ تو روشن‌ است .
هر جا که‌ نور هست ، تو هستی ، خودت‌ گفته‌ای‌ که‌ نام‌ تو نور است.
نامه‌ات‌ پر از نام‌ بود.

پر از نشان‌ و نشانی .

نامت‌ رزاق‌ بود و نشانت‌ روزی‌ و روز .
گفتی‌ که‌ مهمانی‌ است‌ و گفتی‌ هر که‌ هنوز دلی‌ در سینه‌ دارد دعوت‌ است .

گفتی‌ که‌ سفره‌ آسمان‌ پهن‌ است‌ و منتظری‌ تا کسی‌ بیاید و از ظرف‌ داغ‌ خورشید

لقمه‌ای‌ برگیرد.
و گفتی‌ هر کس‌ بیاید و جرعه‌ای‌ نور بنوشد،

عاشق‌ می‌شود.
گفتی‌ همین‌ است، آن‌ اکسیر، آن‌ معجون‌ آتشین‌ که‌ خاک‌ را به‌ بهشت‌ می‌برد.

و گفتی‌ که‌ از دل‌ کوچک‌ من‌ تا آخرین‌ کوچه‌ کهکشان‌ راهی‌ نیست،

 اما دم‌ غنیمت‌ است‌ و فرصت‌ کوتاه‌ و گفتی‌ اگر دیر برسیم‌ شاید سفره‌ات‌ را برچیده‌

باشی، آن‌ وقت‌ شاید تا ابد گرسنه‌ بمانیم...
آی‌ فرشته،

آی‌ فرشته‌ که‌ روزی‌ دوستم‌ بودی،

بلند شو دستم‌ را بگیر و راه‌ را نشانم‌ بده، که‌ سفره‌ پهن‌ است‌ و مهمانی‌ است.

مبادا که‌ دیر شود،

بیا برویم،

من‌ تشنه‌ام،

خورشید می‌خواهم.


از عرفان نظر آهاری

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/2/30ساعت 6:10 صبح توسط شیوانا نظرات ( ) |

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

فروغ فرخزاد


نوشته شده در جمعه 89/2/24ساعت 11:47 صبح توسط شیوانا نظرات ( ) |

به من آموختند لثه را با " ث " و صابون را با " صاد " می نویسند .

بزرگتر شدم ، به من یاد دادند باد زودتر از آفتاب خشک می کند ، قد

می کشیدم و همه چیز را می آموختم .

فاصله زمین از کره ی ماه ، مساحت دایره ، و ..... و معلم پاداش می داد

تا حفظ کنیم اشعاری بی سر و ته را که تا به امروز فراموششان نکرده ام !

حرف های دیگری را در دانشگاه یاد گرفتم ، اما هرگز یادم ندادند که کیستم !!!

چرا از من پنهان کردند :

اثر انگشتم در دنیا بی نظیر است ؟

کسی به من نگفت که چگونه از دیدن شبنم شبدر ها لذت ببرم . چرا به من

نیاموختند دیگران را دوست داشته باشم ؟ اما تاریخ جنگ های 2500 ساله را

مو به مو در ذهنم هک کردند ؟

و چگونه به جای زیبا ترین جنگل ها ، عکس های چنگیز و هیتلر را چاپ کردند .

در حالی که از کنا مادر ترزا ، گاندی و ... به سادگی گذشتند ؛

و چرا یادم ندادند :

گریه کنم ، بخندم ، بخوابم ، و ارتباط برقرار کنم ؟ و خدا را در بال زدن پروانه

بجویم و چرا ...........

 


نوشته شده در جمعه 89/2/10ساعت 11:34 صبح توسط شیوانا نظرات ( ) |

رامش ، قصه زیر را تعریف کرد :

یکی بود یکی نبود ، مردی بود که زندگیش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .

وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است ؛ آدم مهربانی مثل او ، حتما به بهشت

می رفت ! رفتن به بهشت چندان برای این مرد مهم نبود ، اما به هر حال به بهشت رفت!

در آن زمان ، بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود . استقبال از او با تشریفات

مناسب انجام نشد،دختری که باید او را راه می داد،نگاه سریعی به فهرست نامها انداخت،

و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد ...

در دوزخ ، هیج کس از آدم دعوتنامه یا کارت شناسائی نمی خواهد !

هر کس به آنجا برسد،می تواند وارد شود.

مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت:

" این کار شما تروریسم خالص است ! "

پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟

ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده کار و زندگی

ما را به هم زده ! از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد . در چشم

هایشان نگاه می کند. به درد دلشان می رسد.

حالا همه دارند در دوزخ با هم گفتگو می کنند،هم دیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.

دوزخ جای این کارها نیست! لطفا این مرد را پس بگیرید ... !

 

وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:

"با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف،در دوزخ افتادی خود شیطان تو را به

بهشت بازگرداند."

 


نوشته شده در شنبه 89/1/28ساعت 4:42 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

عقل قاضی ، و عشق محکوم

و تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ،

قلب تقاضای عفو عشق را داشت

ولی همه اعضا با او مخالف بودند

قلب شروع کرد به طرفداری از عشق :

آهای چشم مگه تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیباش رو داشتی؟

ای گوش، مگه تو نبودی که در آرزوی شنیدن صداش بودی؟

و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید؟

حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟

همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ،

تنها عقل و قلب در جلسه ماندند!

عقل گفت:

دیدی قلب، همه از عشق بیزارند ، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تورا

آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟!

قلب نالید و گفت: من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که

هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/1/26ساعت 3:32 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

یکی از اهالی بومی مکزیک در ساحل قدم میزد و مدام خم میشد و چیزی را از زمین

برمیداشت و به درون دریا پرتاب میکرد . وقتی به نزدیکش رسیدیم متوجه شدیم که او

هر بار خم شدن یکی از ستاره های دریائی را که با امواج به ساحل رانده شده اند،از

روی زمین برداشته و به درون دریا پرتاب میکند .

کمی از کارش متحیر و سردرگم شدیم،پرسییم: "میبخشید آقا،شما اینجا مشغول چه

کاری هستین؟"

پاسخ داد: "دارم ستاره های دریائی را دوباره به دریا برمیگردانم ، می بینید که امواج در

این وقت از سال خیلی آرام هستند و همین امر باعث رانده شدنشان به سمت ساحل

میشه ، اگر من این ستاره ها رو به دریا برنگردونم ، همشون بخاطر کمبود اکسیژن تلف

می شن"

یکی از دوستانمان با تعجب گفت: "اما هزاران ستاره دریائی اینجا وجود دارند که الان

وضعشون به همین منواله ، و مسلما شما وقتش رو پیدا نمیکنین که همشون رو برگردونین؛

تازه صدها ساحل دیگه هم در این کشور وجود داره که داره همین اتفاق درشون میفته !"

و ادامه داد: "فکر نمیکنین این کار شما فرقی به حال این موجودات نداره ؟"

مرد بومی لبخند زنان و در حالی که خم شده بود یکی دیگه از ستاره ها رو برمیداشت و

اونو به سمت دریا پرتاپ میکرد پاسخ داد :

" قطعا به حال این یکی که فرق میکنه ! "

 

* * *

مارتین لوتر کینگ میگه :

هر کسی میتونه بزرگ باشه ،

زیرا هر کس استحقاق اینو داره که در خدمت همنوع خودش باشه ؛

برای خدمت نیاز به داشتن مدرک دانشگاهی نیست !

برای خدمت نیازی به مطابقت فعل و فاعل نیست !

برای خدمت فقط نیاز به یک قلب مملو از بخشش است ... روحی که از عشق زاده بشه !

 


نوشته شده در جمعه 89/1/20ساعت 10:1 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pars Skin





کد ماوس