سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.

غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی  صحبت کردند .

بعد صحبت به وجود خدا رسید .مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول

کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او

قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.

چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند .

بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس .

صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت :

زندگی همین دره است ،

آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛

و آوای انسان ، سرنوشت او .

آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ،

اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز

می گردد .

"خداوند پژواک کردار ماست ."

{پائولو کوئیلو}

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/1/18ساعت 5:16 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

به پسرم درس بدهید .

او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد،

انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم

یافت می شود. به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست.

می دانم که وقت می گیرد اما به او بیامورزید که اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند بهتر از

آن است که جایی روی زمین 5 دلار بیابد.

به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد. از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش

و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر می توانید به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید.

به او بگویید تعمق کند. به پرندگان در حال پرواز در آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و زنبورها

که در هوا پرواز می کنند دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما

با تقلب به قبولی نرسد.

به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردنکشها، گردنکش باشد.

به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند. به پسرم یاد بدهید که

همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزشهای زندگی را به پسرم

آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند.

به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که  می تواند برای فکر و شعورش مبلغی

تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر

حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد. در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما

از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد. به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.

توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سن و سال خوبی است.


نوشته شده در جمعه 89/1/13ساعت 2:45 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

اگر بتوانی با من سرخوش باشی، مرا درک کرده ای . اگر موسیقی من دل تو را لمس کرده باشد ، کافی است . من اینجا نیستم تا کسی را به کیشی دیگر بگروانم : من فقط اینجایم تا به شما کمک کنم تا قدری رقصیدن روح را فرابگیرید. این روحانی ترین پدیده است: رقص روح ، بدون ترس از تنبیه ، بدون طمع برای پاداشی . همین لحظه همه چیز و همه چیز را دارد ..... تنها جرم من این است : من در تمام دنیا فقط به یک دلیل محکوم هستم : که افراد را وامی دارم تا با تمامیت و با شدت زندگی کنند: بدون اینکه نگران فرمان هایشان باشند ، بدون اینکه نگران کتاب های مقدسشان باشند ، بی اینکه نگران خدایان و شیطان هایشان ، بهشت ها و جهنم هایشان باشند . فقط یک چیز باید به یاد سپرده شود ؛ و آن تا حد ممکن هشیار بودن است ، زیرا این تو را وادار می سازد که درست برقصی : در مکان های مناسب و با مردمان مناسب ! هشیاری تو اجازه نخواهد داد که روی انگشتان پای دیگری بپری . تنها گناه این است . به نظر من، دخالت کردن در زندگی دیگری تنها گناه است ، و تنها فضیلت این است که در زندگی هیچکس دخالت نکنی . بگذار دیگری خودش باشد و تو نیز خودت باش ... آزادی خودت . به نظر من، این دیانت اصیل است . این تنها زیارت مقدس است : از اینجا به اینجا ، نیازی نداری که به هیچ کجا بروی. از اینک به اینک ، نیازی نداری در زمان یا مکان سفر کنی ...
نوشته شده در شنبه 88/12/29ساعت 2:13 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

یکشنبه بود . طبق معمول هر هفته، رزا، خانم نسبتا مسن محله، در حال برگشت از کلیسا بود.

در همین اثنا، نوه دختریش از راه رسید و با کنایه به او گفت :" مامان بزرگ، تو مراسم امروز، پدر

روحانی چی براتون موعظه  کرد؟! "

رزا مدتی فکر کرد؛ سپس سرش را تکان داد و گفت : "عزیزم،حتی یک کلمه اش را هم نمی توانم

به یاد آورم! "

نوه پوزخندی زد و گفت: "تو که چیزی یادت نمیاد ! واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟"

مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست. خم شد، سبد نخ و کامواش را خالی کرد، به دست

نوه اش داد و گفت: "عزیزم، ممکنه  بری اینو از آب حوض پر کنی و برام بیاری ؟ "

نوه با تعجب پرسید: "تو این سبد؟!  غیر ممکنه! با این همه شکاف و درز داخل سبد !"

رزا در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرا ر کرد : "لطفا عزیزم!"

دختر، غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش را مسخره می کرد، سبد را برداشت و رفت.

اما چند لحظه بعد برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت: "من می دونستم که امکان پذیر نیست!

ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !"

مادر بزرگ سبد را از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :

" آره، راست میگی؛ اصلا آبی توش نیست! اما بنظر میرسه سبد تمیزتر شده، یه نیگاه بنداز ... !! "


نوشته شده در شنبه 88/12/22ساعت 6:23 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

گله میکرد ز مجنون لیلی
که شده رابطه مان ایمیلی

حیف از آن رابطه ی انسانی
که چنین شد که خودت میدانی

عشق وقتی بشود داتکامی
حاصلش نیست بجز ناکامی

 

نازنین خورده مگر گرگ ترا
برده یا دات نت و دات ارگ ترا

بهرت ایمیل زدم پیشترک
جای سابجکت نوشتم به درک

به درک گر دل من غمگین است
به درک گر غم من سنگین است

به درک رابطه گر خورده ترک
قطع آنهم به جهنم به درک

 

آنقدر دلخور از این ایمیلم
که به این رابطه هم بی میلم

مرگ لیلی نت و مت را ول کن
همه را جای
OK کنسل کن

OFF کن کامپیوتر را جانم
یار من باش و ببین من
ON ام

اگرت حرفی و پیغامی هست
روی کاغذ بنویسش با دست

نامه یک حالت دیگر دارد
خط تو لطف مکرر دارد

خسته از fontو ز format شده ام
دلخور از گِردِلی @ (ات) شده ام ............


کرد ریپلای به لیلی مجنون
که دلم هست از این سابجکت خون

باشه فردا تلفن خواهم کرد

هرچه گفتی که بکن خواهم کرد

زودتر پیش تو خواهم آمد
هی مرتب به تو سر خواهم زد

راست گفتی تو عزیزم لیلی
دیگر از من نرسد ایمیلی

نامه ای پست نمودم بهرت
به امیدی که سرآید قهرت

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/12/12ساعت 2:7 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

اگر سفر نکنی ، اگر چیزی نخواهی ، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی ،

اگر از خودت قدردانی نکنی ، به آرامی آغاز به مردن می کنی ....

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی ، وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند ،

اگر برده ی عادت خود باشی ، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ،

اگر روز مرگ را تغییر ندهی ، اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی ،

یا اگر با افراد نا آشنا محبت نکنی ، به آرامی آغاز به مردن می کنی ....

اگر از نور و حرارت ، و از احساسات سرکش ، و از چیز هایی که چشمانت را  به

درخشش وا می دارند ، و ضربان قلبت را تند تر می کنند ، دوری کنی ؛

به آرامی آغاز به مردن می کنی ....

اگر هنگامی که باشغلت یا عشقت شاد نیستی ، اگر برای مطمئن در نا مطمئن خطر

نکنی ، آن را عوض نکنی ، که حداقل یکبار در تمام زندگی ات. و اگر ورای رویا ها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی ورای مصلت اندیشی بروی ،

به آرامی آغاز به مردن می کنی ....

امروز زندگی را آغاز کن ؛ امروز مخاطره کن ، امروز کاری کن ، شادی را فراموش نکن ،

….

نگذار که به آرامی بمیری ...

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/12/6ساعت 4:23 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی  ،
لب زخنده بستن است  ...
گوشه ای درون خود نشستن است!
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است  !
با زبان سبز راز گفتن است   
گفتگوی غنچه وگل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است  ؛
هر چه باشد اوگل است  !
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!

 


نوشته شده در سه شنبه 88/11/27ساعت 4:33 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pars Skin





کد ماوس