سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

رامش ، قصه زیر را تعریف کرد :

یکی بود یکی نبود ، مردی بود که زندگیش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .

وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است ؛ آدم مهربانی مثل او ، حتما به بهشت

می رفت ! رفتن به بهشت چندان برای این مرد مهم نبود ، اما به هر حال به بهشت رفت!

در آن زمان ، بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود . استقبال از او با تشریفات

مناسب انجام نشد،دختری که باید او را راه می داد،نگاه سریعی به فهرست نامها انداخت،

و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد ...

در دوزخ ، هیج کس از آدم دعوتنامه یا کارت شناسائی نمی خواهد !

هر کس به آنجا برسد،می تواند وارد شود.

مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت:

" این کار شما تروریسم خالص است ! "

پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟

ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده کار و زندگی

ما را به هم زده ! از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد . در چشم

هایشان نگاه می کند. به درد دلشان می رسد.

حالا همه دارند در دوزخ با هم گفتگو می کنند،هم دیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.

دوزخ جای این کارها نیست! لطفا این مرد را پس بگیرید ... !

 

وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:

"با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف،در دوزخ افتادی خود شیطان تو را به

بهشت بازگرداند."

 


نوشته شده در شنبه 89/1/28ساعت 4:42 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin





کد ماوس