سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

باری دیگر شعری زیبا از شاعری دوست داشتنی
آب را گل نکنیم

شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب

زن زیبایی آمد لب رود
:آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است

!چه گوارا این آب
!چه زلال این رود
!مردم بالا دست ، چه صفایی دارند
!چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیر افشان باد
من ندیدم دهشان
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست ، چینه ها کوتاه است
مردمش می دانند ، که شقایق چه گلی است
بی گمان آنجا آبی ، آبی است
غنچه ای می شکفد ، اهل ده با خبرند
!چه دهی باید باشد
!کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود، آب را می فهمند
گل نکردنش ، ما نیز
آب را گل نکنیم

سهراب سپهری
نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 3:39 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

خوشه های عشق

 

من سالیان سال در بدر به دنبال عشق گشته ام
من تمام سرزمینهای دور را
در جستجوی عشق زیر پا گذاشته ام
من در پس کوچه های عاشقی
دلم را ، در تک تک خانه ها یش جا گذاشته ام
من در تاریکی شبهای تنهایی
از همه این کوچه ها گذشته ام
من چه غزلهای عاشقانه برای عشق سروده ام
من آتش عشق را ، در دل همه عشاق افروخته ام
من خوشه های عشق را به گیسوان دختران زیبا آویخته ام
من جرعه جرعه شراب عشق را ، با تو نوشیده ام
من چه شبها به یاد عشق تو تا به سحر گریسته ام
من در زندان تنهایی بدون عشق افسرده ام



نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 5:57 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

 

باد بود که میوزید

 

باد می رود ... ابر می بارد و باران است که می دود روی پوست نمناکم ...

و دستانم نرم می لغزند بر روی پوست ترم ، پولک های چشمانم ...
چشمانم در تب این لحظه چه درخشان شده اند ... آری ! باران زیباست !

تاریک است ... تاریکی صدایی جز لمس حریص قطرات باران روی شیشه ی مه گرفته نیست ... صدایی که دیگر نیست بعد از این مدت . صدایی که پاک نشد هرگز از خاطر روح خسته ام ... صدایی برای مورچه ها که این جا نیستند .... صدایی که گه گاه آرزوی مورچه شدن در تناسخ بعدیم را پررنگ می کند ... صدایی که گم شد در پس آن هو هوی سهمگین گردش زمین ... گردشی که در آن زمین تنها چند بار بیش تر چرخید !

باران بود که در سکوت من باریدن آغاز کرد و من اما شاید در تلاتم چکیدنش لحظه لحظه خودم را می مردم . باران بود که می بارید و شاید آن زمین بود که دیگر ... که دیگر هیچ چیز مهم نبود !
باران بود که می بارید و من اما لرزه های روح خسته ام بر این جسم خاکی را می شنیدم ...
باران بود که می بارید و شبنم بود که می نشست و رنگین کمان بود که رنگ می بست در خاطرم و این بود خاک نم خورده بود که رخنه های روحم را – تک تکشان را – پر می کرد از شور ، از طراوت ، از شبنم !

حس عجیبی نسبت به باران دارم .... آری ! این باران بود که هنرمندانه سمفونی عشق را در دلم رهبری می کرد و من جز سکوت نتی برای نواختن نیافتم ...

خدایا ! ای تو دورترین نزدیک من ! مگذار حواس باران پرت تشنه گی کویر شود... مبادا مهربانیش فراموش شود ...

براستی آنان که زیر باران چتر به دست می گیرند ، تا کی گریز از سرنوشت را توانند ؟

باد می رود ... ابر می بارد و باران است که می دود روی پوست هنوز نمناکم ... !


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 5:51 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

شعری زیبا به نام غبار لبخند

 

 

می تراوید آفتاب از بوته ها.
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا، یار باد،
مویش افشان، گونه اش شبنم زده،
لاله ای دیدم لبخندی به دشت
پرتویی در آب روشن ریخته
او صدا را در شیار باد ریخت:
«جلوه اش با بوی خاک آمیخته.»
رود، تابان بود و او موج صدا:
«خیره شد چشمان ما در رود وهم.»
پرده روشن بود، او تاریک خواند:
«طرح ها در دست دارد دود وهم.»
چشم من بر پیکرش افتاد، گفت:
«آفت پژمردگی نزدیک او.»
دشت: دریای تپش، آهنگ، نور.
سایه می زد خنده تاریک او.


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 5:49 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

شاسوسا...

 

سلام امیر حسین هستم! باز هم با شعری زیبا از سهراب سپهری آمدم

ارزش خواندن را دارد حتماً بخوانید

 

به نام خداوندی که به ما سلامتی داد

 

کنار مشتی خاک

در دور دست خودم، تنها، نشسته ام

نوسان ها خاک شد

و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت .

شبیه هیچ شده ای !

چهره ات را به سردی خاک بسپار.

اوج خودم را گم کرده ام .

می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم

گشوده شد .

برگی روی فراموشی دستم افتاد : برگ اقاقیا !

بوی ترانه ای گمشده می دهد،

 بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان میکند.

از پنجره

غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم .

بیهوده بود، بیهوده بود .

این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت .

زنجیر طلایی بازی ها، و دریچه قصه ها، زیر این آوار رفت .

آن طرف، سیاهی من پیداست:

روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .

و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام .

روی این پله ها غمی، تنها نشست .

در این دهلیز ها، انتظاری سرگرادانی بود

« من » دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد

در سایه آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی

شیرین تماشا می کرد .

خورشید، در پنجره می سوزد .

پنجره لبریز برگی شد

با برگی لغزیدم

پیوند رشته ها با من نیست .

من هوای خودم را می نوشم

و در دور دست خودم، تنها، نشسته ام

انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند

و تصویرها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.

ادامه شعر...

نوشته شده در پنج شنبه 89/4/3ساعت 3:24 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

شعری زیبا و خواندنی از سهراب سپهری

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت

**سهراب سپهری **


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/26ساعت 3:45 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

در بستر تنهاییشب تا به سحر بیدار مانده بود
و من، غرق رویای شیرین دوست داشتنها
با هم بودنها
آسمان دلم پر ستاره بود
ماه در کنارم آرمیده بود
به هر کجا که می نگریستم
روشنایی بود و نور
تلاءلو مهتاب
آه رویای قشنگ با تو بودن
در سپیده دم بیداری
شب آرام
در کنار بسترم خوابیده بود
نوشته شده در چهارشنبه 89/3/26ساعت 3:42 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pars Skin





کد ماوس