سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

دوست داشتن از عشق برتر است . عشق یک جور جوشش کور است و پیوندی از سر نابینائی ، اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال . عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارددوست داشتن نیز همگام با آن اوج میابد
عشق در قالب دلها در شکل ها و رنگ های تقریبا مشابهی متجلی میشود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه خاص خویش دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روح ها برخلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعمی و عطری ویژه خویش دارد ، می توان گفت که به شماره هر روحی ، دوست داشتنی هست

 

اگه خوشت اومد و بقیه رو میخوای بخونی کلیک کن...

نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 3:48 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

خدا را شکر
خداراشکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم
این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.

I am thankful for the husband who snoser all night, because that means he is healthy and alive at home asleep with me
خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.
این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.

I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street
خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی
دارم و بیکار نیستم.

I am thankful for the taxes that I pay , because it means that I am employed.
خدا را شکر که باید ریخت و پاش های بعد از مهمانی را جمع کنم.

این یعنی در میان دوستانم بوده ام.

I am thankful for the mess to clean after a party . because it means that Ihave been surrounded by friends.
خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند .
این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.

I am thankful for the clothes that a fit a little too snag , because it means I have enough to eat.
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.
این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.

I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard.
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.
این یعنی من خانه ای دارم.

I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning , because it means I have a home.
خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی
هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

I am thankful for the parking spot I find at the farend of the parking lot, because it means I am capable of walking and that I have been blessed with transportation
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم.
این یعنی من توانائی شنیدن دارم.

I am thankful for the noise I have to bear from neighbors , because it means that I can hear.
خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم.
این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.

I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear.
خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم.

این یعنی من هنوز زنده ام.

I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house, because it means that I am alive.
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم .
این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

I am thankful for being sick once in a while , because it reminds me that I am healthy most of the time.
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند.
این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.

I am thankful for the becoming broke on shopping for new year , because it means I have beloved ones to buy gifts for
خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 3:45 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

خردمند چینی پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.مرد خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ.خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 3:41 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

در نیمه روز قورباغه ها جلسه ای گذاشتند. یکی از آن ها گفت: این غیر قابل تحمل است. حواصیل ها روز ما را شکار می کنند و راکون ها شب کمین ما را می کشند.
دیگری گفت: بله. هریک به تنهایی به حد کافی بد هستند اما هر دو، حواصیل ها و راکون ها با هم یعنی ما یک لحظه آرامش نخواهیم داشت. باید حواصیل ها را از آبگیر بیرون کنیم. باید دورشان کنیم.
بله، همه ی قورباغه ها تایید کردند. حواصیل ها را دور کنیم، حواصیل ها را دور کنیم.
این صدا توجه حواصیلی را که آن نزدیکی ها در حال شکار بود جلب کرد.
گفت: چی شنیدم ، کی رو دور کنید؟.
قورباغه ها به منقارش نگاه کردند که مثل خنجر بود. فریاد زدند: راکون ها را، راکون ها را باید دور کرد. حواصیل گفت: من هم فکر کردم همین رو گفتید و به ماهیگیری ادامه داد.
قورباغه ها ادامه دادند : راکون ها ، راکون ها را دور کنیم!
بعد از این تصمیم مشکلی پیش آمد ، حالا چه کسی باید به راکون ها حکم اخراج را می داد . یکی بعد از دیگری انتخاب می شدند و کنار می کشیدند . بالاخره قورباغه امریکایی انتخاب شد.
بقیه داستان...

نوشته شده در پنج شنبه 89/3/20ساعت 10:37 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

مثل سگ!
متاسفانه برخی از ما آدمها کمتر تحمل شنیدن صدای منتقد و مخالف خود را داریم و همین که از ما انتقاد می کنند مثل سگ به سوی منتقد خود حمله ور شده، با چنگ و دندانهایمان تکه و پاره اش کنیم که چرا داری به من می گویی بالای چشمت ابروست. اما زمانی که همین ما می خواهیم از کسی انتقاد کنیم باز هم مثل سگ می شویم و آنچنان مانند سگ به مخاطب خود حمله ور می شویم و آنچنان او را به باد انتقاد می گیریم و با الفاظ گزنده خود تکه و پاره اش می کنیم که دیگر چیزی از او باقی نمی ماند و خلاصه آنچنان بلایی بر سرش می آوریم و آنچنان از او انتقاد می کنیم که طرف حالش از خودش به هم می خورد و از خودش عقش می گیرد. جالب اینجاست که ما منتقدین که در شیوه انتقادی خود از روش سگی استفاده می کنیم همواره از بی توجهی کسانی که ازآنها انتقاد می کنیم نسبت به انتقادهای دلسوزانه! خودمان گله مند هستیم.

نوشته شده در پنج شنبه 89/2/30ساعت 4:37 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

روی جدول های کنار خیابان می نشیند و با نگاهش دنباله جدول را می گیرد: سیاه، سفید، سیاه، سفید...
با خودش می گوید کاش جدول ها را رنگ دیگری می زدند مثلا سبز و آبی. نه، نه‌...سبز و آبی قشنگ نیستند باید همه آن ها را قرمز می کردند. بله قرمز رنگ گل سرخ...
صدای رد شدن ماشین ها را از خیابان می شنوم. دستش را توی جیبش می برد و مداد قرمز کوچکی را در می آورد و شروع می کند به
رنگ زدن. گوشه جدول سفید، قرمز می شود. در ذهنش جدول های سرتاسر را سرخ می بیند و خودش را که روی آن ها نشسته و آدامس هایش را می فروشد. می خواهد به رنگ زدن ادامه بدهد که ناگهان مرد ژولیده ای از راه می رسد و گوشش را محکم می گیرد و به دنبال خود می کشد. در همان حال سرش داد می زند که چرا نشسته و آدامسش را نمی فروشد. او چیزی نمی گوید و مداد قرمز کوچک را پرت می کند به طرف جدولهای سیاه، سفید، سرخ!

داستانک (1)


نوشته شده در دوشنبه 89/1/2ساعت 5:59 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد

نوشته شده در دوشنبه 89/1/2ساعت 5:58 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pars Skin





کد ماوس