سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

شعری زیبا به نام غبار لبخند

 

 

می تراوید آفتاب از بوته ها.
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا، یار باد،
مویش افشان، گونه اش شبنم زده،
لاله ای دیدم لبخندی به دشت
پرتویی در آب روشن ریخته
او صدا را در شیار باد ریخت:
«جلوه اش با بوی خاک آمیخته.»
رود، تابان بود و او موج صدا:
«خیره شد چشمان ما در رود وهم.»
پرده روشن بود، او تاریک خواند:
«طرح ها در دست دارد دود وهم.»
چشم من بر پیکرش افتاد، گفت:
«آفت پژمردگی نزدیک او.»
دشت: دریای تپش، آهنگ، نور.
سایه می زد خنده تاریک او.


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 5:49 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin





کد ماوس