سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

 

باد بود که میوزید

 

باد می رود ... ابر می بارد و باران است که می دود روی پوست نمناکم ...

و دستانم نرم می لغزند بر روی پوست ترم ، پولک های چشمانم ...
چشمانم در تب این لحظه چه درخشان شده اند ... آری ! باران زیباست !

تاریک است ... تاریکی صدایی جز لمس حریص قطرات باران روی شیشه ی مه گرفته نیست ... صدایی که دیگر نیست بعد از این مدت . صدایی که پاک نشد هرگز از خاطر روح خسته ام ... صدایی برای مورچه ها که این جا نیستند .... صدایی که گه گاه آرزوی مورچه شدن در تناسخ بعدیم را پررنگ می کند ... صدایی که گم شد در پس آن هو هوی سهمگین گردش زمین ... گردشی که در آن زمین تنها چند بار بیش تر چرخید !

باران بود که در سکوت من باریدن آغاز کرد و من اما شاید در تلاتم چکیدنش لحظه لحظه خودم را می مردم . باران بود که می بارید و شاید آن زمین بود که دیگر ... که دیگر هیچ چیز مهم نبود !
باران بود که می بارید و من اما لرزه های روح خسته ام بر این جسم خاکی را می شنیدم ...
باران بود که می بارید و شبنم بود که می نشست و رنگین کمان بود که رنگ می بست در خاطرم و این بود خاک نم خورده بود که رخنه های روحم را – تک تکشان را – پر می کرد از شور ، از طراوت ، از شبنم !

حس عجیبی نسبت به باران دارم .... آری ! این باران بود که هنرمندانه سمفونی عشق را در دلم رهبری می کرد و من جز سکوت نتی برای نواختن نیافتم ...

خدایا ! ای تو دورترین نزدیک من ! مگذار حواس باران پرت تشنه گی کویر شود... مبادا مهربانیش فراموش شود ...

براستی آنان که زیر باران چتر به دست می گیرند ، تا کی گریز از سرنوشت را توانند ؟

باد می رود ... ابر می بارد و باران است که می دود روی پوست هنوز نمناکم ... !


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 5:51 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin





کد ماوس