سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم  والدینم خیلی کمکم کردند  دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان ??? دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم  و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم به خانوادهء ما خوش اومدی !!!
نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید !!!

نوشته شده در چهارشنبه 89/1/25ساعت 9:38 صبح توسط نظرات ( ) |

دلم روودخانه
می‌خواهد؛ جاری. خروشان. روو به‌راه.

تو آن‌سوویِ روود
بروی، من این‌سوو. موازی و هم‌راه، و شانه داده به شانه‌ی روود.

و روودخانه، هرچه
برود به هیچ پلی نرسد. و به هیچ دریایی نریزد. به هیچ دشتی.

دلم روودخانه
می‌خواهد؛ جاری، خروشان، روو به‌راه.

که فقط برود، و
ما دو سوویِ آن، چشم دوخته به‌هم، هم‌راش برویم.

و هیچ‌کجای روود به هم
نرسیم.

رسیدن؛ همه چیز
را خراب می‌کند عزیز!


نوشته شده در سه شنبه 89/1/24ساعت 5:48 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

 روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری میکرد، باد به خورشید می گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟
      دیدند مردی در حال عبور بود که کتی به تن داشت. باد گفت که من میتوانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می کوبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محکم چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.
      خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.
با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.
باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر عشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قویتر است.

نوشته شده در شنبه 89/1/21ساعت 7:49 عصر توسط دانیال نظرات ( ) |

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن  بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که
کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم

نوشته شده در شنبه 89/1/21ساعت 10:15 صبح توسط نظرات ( ) |

یکی از اهالی بومی مکزیک در ساحل قدم میزد و مدام خم میشد و چیزی را از زمین

برمیداشت و به درون دریا پرتاب میکرد . وقتی به نزدیکش رسیدیم متوجه شدیم که او

هر بار خم شدن یکی از ستاره های دریائی را که با امواج به ساحل رانده شده اند،از

روی زمین برداشته و به درون دریا پرتاب میکند .

کمی از کارش متحیر و سردرگم شدیم،پرسییم: "میبخشید آقا،شما اینجا مشغول چه

کاری هستین؟"

پاسخ داد: "دارم ستاره های دریائی را دوباره به دریا برمیگردانم ، می بینید که امواج در

این وقت از سال خیلی آرام هستند و همین امر باعث رانده شدنشان به سمت ساحل

میشه ، اگر من این ستاره ها رو به دریا برنگردونم ، همشون بخاطر کمبود اکسیژن تلف

می شن"

یکی از دوستانمان با تعجب گفت: "اما هزاران ستاره دریائی اینجا وجود دارند که الان

وضعشون به همین منواله ، و مسلما شما وقتش رو پیدا نمیکنین که همشون رو برگردونین؛

تازه صدها ساحل دیگه هم در این کشور وجود داره که داره همین اتفاق درشون میفته !"

و ادامه داد: "فکر نمیکنین این کار شما فرقی به حال این موجودات نداره ؟"

مرد بومی لبخند زنان و در حالی که خم شده بود یکی دیگه از ستاره ها رو برمیداشت و

اونو به سمت دریا پرتاپ میکرد پاسخ داد :

" قطعا به حال این یکی که فرق میکنه ! "

 

* * *

مارتین لوتر کینگ میگه :

هر کسی میتونه بزرگ باشه ،

زیرا هر کس استحقاق اینو داره که در خدمت همنوع خودش باشه ؛

برای خدمت نیاز به داشتن مدرک دانشگاهی نیست !

برای خدمت نیازی به مطابقت فعل و فاعل نیست !

برای خدمت فقط نیاز به یک قلب مملو از بخشش است ... روحی که از عشق زاده بشه !

 


نوشته شده در جمعه 89/1/20ساعت 10:1 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

             تصاویری بسیار جالب از پاییز رنگارنگ!!

 

            تصاویری بسیار جالب از پاییز رنگارنگ!! www.TAFRIHI.com

                   ادامه کلیک...

نوشته شده در پنج شنبه 89/1/19ساعت 11:39 عصر توسط هاله نظرات ( ) |

مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.

غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی  صحبت کردند .

بعد صحبت به وجود خدا رسید .مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول

کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او

قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آینده را می شناسد.

چوپان زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند .

بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه کس .

صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت :

زندگی همین دره است ،

آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛

و آوای انسان ، سرنوشت او .

آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم ،

اما هر کاری که می کنیم ، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز

می گردد .

"خداوند پژواک کردار ماست ."

{پائولو کوئیلو}

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/1/18ساعت 5:16 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

Design By : Pars Skin





کد ماوس