سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

                                              



 

برای دیدن ادامه تصاویر بر روی ادامه... کلیک کنید... ادامه...

نوشته شده در سه شنبه 89/1/3ساعت 5:11 عصر توسط هاله نظرات ( ) |

نان زندگی کن که وقتی فرزندانت در مورد عدالت،توجه و راستی فکر میکنند به یاد تو بیفتند

ببخش همه لباسهایی را که در طول سه سال گذشته نپوشیده ای به مستمندان

شجاع باش و حتی اگر شجاع نیستی به آن تظاهر کن. هیچ کس نمیتواند

تفاوتی بین آنها قایل شود

شوخی کن و لطیفه بگو اما برای سرگرمی و تفریح،نه برای آزار و اذیت دیگران

هیچ گاه سالگرد ازدواجت را فراموش نکن

در حد توان مالی و زمانی خود از یک موسسه خیریه حمایت کن

به فرزندانت نشان بده که به آنان اعتماد داری

شریک زندگیت را با دقت انتخاب کن زیرا 90 د صد خوشبختی تو به این تصمیم بستگی دارد

از بکار بردن عبارتهای طعنه آمیز خودداری کن

به خلوت فرزندان خود احترام بگذار و قبل از ورود به اتاقشان در بزن

گوش دادن را بیاموز گاهی اوقات فرصتها بسیار آهسته در میزنند

هیچ گاه به مقدسات بی حرمتی نکن

اجازه نده تلفن در لحظات مهم زندگیت خللی ایجاد کند. اگر تلفنی وجود دارد فقط برای آسایش و راحتی توست

برنده و بازنده خوبی باش

- هنگامی که خستگی و افسردگی را در صورت کسی میبینی هرگز آنرا به زبان نیاور

در خلوت انتقاد کن

هیچ گاه تحت تاثیر نخستین برخورد خام نشو

برای پیروزی در جنگ اصلی، شکست در نبردهای کوچک را مشتاقانه بپذیر

به قولت پایبند باش

 


نوشته شده در سه شنبه 89/1/3ساعت 5:7 عصر توسط هاله نظرات ( ) |

روی جدول های کنار خیابان می نشیند و با نگاهش دنباله جدول را می گیرد: سیاه، سفید، سیاه، سفید...
با خودش می گوید کاش جدول ها را رنگ دیگری می زدند مثلا سبز و آبی. نه، نه‌...سبز و آبی قشنگ نیستند باید همه آن ها را قرمز می کردند. بله قرمز رنگ گل سرخ...
صدای رد شدن ماشین ها را از خیابان می شنوم. دستش را توی جیبش می برد و مداد قرمز کوچکی را در می آورد و شروع می کند به
رنگ زدن. گوشه جدول سفید، قرمز می شود. در ذهنش جدول های سرتاسر را سرخ می بیند و خودش را که روی آن ها نشسته و آدامس هایش را می فروشد. می خواهد به رنگ زدن ادامه بدهد که ناگهان مرد ژولیده ای از راه می رسد و گوشش را محکم می گیرد و به دنبال خود می کشد. در همان حال سرش داد می زند که چرا نشسته و آدامسش را نمی فروشد. او چیزی نمی گوید و مداد قرمز کوچک را پرت می کند به طرف جدولهای سیاه، سفید، سرخ!

داستانک (1)


نوشته شده در دوشنبه 89/1/2ساعت 5:59 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد

نوشته شده در دوشنبه 89/1/2ساعت 5:58 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

این هم چند تا عکس گرافیکی برای شما مخاطبان گرامی....
بعد از دیدنشون نظر فراموشتون نشه...





برای دیدن ادامه تصاویر بر روی ادامه مطالب کلیک فرمایید... ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 89/1/2ساعت 2:30 عصر توسط دانیال نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      

Design By : Pars Skin





کد ماوس