زیبا ترین قلب دنیا روزی مرد جوانی در میانه ی شهری ایستاد و ادعا کرد زیباترین قلب دنیا را دارد . جمعیت زیادی دور او را گرفته و به قلب سالم و بدون خدشه ی او دنیا که شروع شد زنجیر نداشت . خدا دنیای بی زنجیر آفرید . خدا دنیای بی زنجیر می خواست . لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد آموخته ام که.................. آموخته ام ...... بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .داشتم به تو فکر می کردم
از وقتی آمده اند یکسره مهمان دارند. ارسلان عمداً دور و برش را شلوغ می کند تا اضطرابش را از آنچه بین آن دو مبهم مانده است، بپوشاند و حالا پسر یکی از دوستان نزدیک و به نوعی مدیر و کارفرمایش با زن جوانش روبرویش نشسته اند و دل میدهند و قلوه می گیرند. از تهران آمده اند و می روند به ویلایی در کنار جاده ای فرعی که دریا و جنگل را از هم جدا می کند. جایی که او عاشق آنجاست.
- آمده ایم سر راه، سری به آقای حمیدی بزنیم . . .
ارسلان بطری شراب را روی میز می گذارد نسیم تندتر میشود و موهایش را از روی شانه بلند می کند. دختر جوان اسمش شبنم است و شوهرش شمی صدایش می کند، تقریباً جیغ میزند وای خدا چه شرابی . . . زیبایی چهره اش را آرایشی غلیظ شهوانی کرده است. شوهرش دست از شانه شمی بر میدارد و روی صندلی جابجا می شود.
شمی می گوید : وای که توی راه چقدر خوش گذشت . . .
می گوید : جاده شلوغ نبود . . .؟ پشت کامیونها دود نخوردید . . . انگار اگزوزشان را توی دماغ آدم گرفته اند.
شمی می خندد و دندانهای سفیدش بین دو لب قرمز گوشتالو نگاه ارسلان را می گیرد.
- ما که راستش نفهمیدیم چطور رسیدیم . . .
ارسلان گیلاسها را روی میز میگذارد چوب پنبه بطری را با انگشت می پراند و با صدای هوای بطری به شمی لبخند می زند و میگوید توی راه توقف نداشتید . . .؟ آب اسک، آب معدنی های محشری دارد.
شمی خم میشود روی شانه شوهرش و می گوید : همه راه به حرف زدن گذشت. . . آخه ما خیلی حرف می زنیم.
ارسلان به او نگاه می کند که سر انداخته پایین و به رومیزی شطرنجی قرمز و سفید خیره شده. سر بلند می کند و موها همراه با نسیم که حالا تندتر می وزد بلند می شود و می نشیند روی شانه ها. ارسلان بطری را توی گیلاسها خالی می کند قرمزی شراب، داغی مطبوعی را توی تنش میریزد و می لرزاندش . . .
میگوید : چند وقت است ازدواج کرده اید . . . ؟
شوهر شمی می گوید : شش ماه
شمی شانه اش را به شانه شوهرش می مالد، نه عزیزم، پنج ماه و دو روز . . . درسته
گیلاس شراب را سر می کشد تا مهمانان جوانش خنده اش را نبینند.
ارسلان می نشیند گیلاسش را بر می دارد رو به دریا می کند و می گوید :
ما هم اول ازدواجمان خیلی حرف می زدیم یادم نیست از چه حرف می زدیم تو یادته . . .؟
سرد و بی اعتنا می گوید : نه من هم یادم نمی آید از چه حرف می زدیم . . .؟ حتماً ما هم از عشق حرف می زدیم از اینکه عشق با اراده دو طرف ساخته میشه یا از قبل دو نفر عاشق همند حالا یا با همند یا جدا . . .
ارسلان می گوید : باز شروع کردی . . .
رو به شمی و شوهرش می کند و می گوید : وقتی از تهران می زنه بیرون بدخلق میشه.
ادامه مطلب...
آری ؛ از این گونه زنده ماندن هراس داشت و بر این باور بود که اگر قرار است قطع نخاع ادراکی شود و یا شعورش جاده نقص بپیماید مردن بسی گواراتر از زنده ماندن است.
می گفت که نمی خواهد سربار احساسات دیگران باشد ؛ آنهم دیگرانی که خودشان مستاجر خانه های احساسات دیگران هستند. روح متفاوتی داشت و وجه تفاوتش با من و امثال من در این بود که از ماه شب چهارده می ترسید! شب هایی که ماه کامل بود آنقدر می ترسید که به پشت بام پناه می برد تا خودش را پنهان کند!
روزی از او پرسیدم : مگر می شود که به پشت بام رفت و از چشمان ماه شب چهارده پنهان شد؟! گفت: یادت باشد که همیشه بهترین جا برای پنهان شدن جایی است که از همه جا بیشتر در معرض دید است!
سخاوت دستهای زیبای توست که گل عشق در باغچه خانه مان می کارد
واژه های قشنگ و پر معنای توست که در دفتر عشقم به یادگار می ماند
اندوه از دست دادن توست که غبار مرگ بر دلم می افشاند
اندیشیدن به چشمان بی پروای توست که خواب ناز را از دیدگانم می رباید
پیوند دستهای من و توست که شوق زندگی در دلم می رویاند
وعده های پر امید توست که برایم نوید خوشبختی به ارمغان می آرد
شبنم اشکهای توست که بر چهره ام گلهای غم می کارد
صدای آشنای توست که مرا پیوسته به سوی خود می خواند
نگاه می کردند و همه تصدیق می کردند که قلب او براستی زیباترین و بی نقص ترین قلبی است که تا کنون دیده اند.
مرد جوان در کمال افتخار و با صدایی بلندتر از جمعیت به تعریف از قلب خود می پرداخت که ناگهان پیرمردی جلوتر از جمعیت آمده خطاب به مرد جوان گفت : « اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست .» سکوتی برقرار شد و مرد جوان به همراه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند ، قلب او با قدرت تمام می تپید ، اما پر از زخم بود .
قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آن شده بود ، اما آنها بدرستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد . در بعضی نقاط قلب پیرمرد شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .
مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا
می کند قلب زیباتری دارد !
مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرده خندید و گفت : « سر شوخی داری ؟ قلبت را با قلب من مقایسه کن ! قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است ! »
پیرمرد گفت : « درست است ، قلب تو سالم به نظر میرسد . اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نخواهم کرد ... تو نخواهی دانست که هر زخمی یادگار مهر کسی است که من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام ، گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه ی بخشیده شده ، قرار داده ام . اما چون این دو عین هم نبوده اند ، گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم ، آنها برایم بسیار عزیزند ، چرا که یادآور عشقی زیبا هستند . بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ا م اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند ! اینها همین شیارهای عمیق هستند . گرچه دردآورند اما ، باز یاد آور یک دلدادگیه من اند و من همه در این امیدم که آنها روزی باز گردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند . پس حال می بینی که زیبایی واقعی چیست ... ! »
مرد جوان چند لحظه بی هیچ سخنی اورا نظاره کرد ، در حالیکه اشک از گونه هایش سرازیر بود ، سمت پیرمرد رفته از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستانی لرزان ، به پیرمرد تقدیم کرد . پیرمرد آنرا گرفت و در قلبش جای داد و او نیز بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان قرار داد .
مرد جوان به قلبش نگریست ، سالم نبود ، اما او و جمعیت همگی اذعان داشتند که از همیشه زیباتر بود .
آدم بود که زنجیر را ساخت . شیطان کمکش کرد . دل زنجیر شد .عشق زنجیر شد،
دنیا پر از زنجیر شد و آدمها همه دیوانه ی زنجیری
نام دنیای بی زنجیر بهشت است . امتحان آدم همین جا بود و دست های شیطان از
زنجیر پر بود . خدا گفت : زنجیرت را پاره کن . شاید نام زنجیر تو عشق است .
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه
دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در
زنجیر میخواست ...
. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند. لیلی زنجیر نبود . لیلی
نمیخواست زنجیر باشد. لیلی ماند زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
آ موخته ام ...... وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.
آموخته ام ...... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا . شاد کردی .
آموخته ام ...... داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .
آموخته ام ...... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .
آموخته ام ...... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .
آموخته ام ...... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .
آموخته ام ...... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .
آموخته ام ...... که پول شخصیت نمی خرد .
آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .
آموخته ام ...... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .
آموخته ام ...... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .
آموخته ام ...... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام ...... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ...... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام ...... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام ...... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید .
آموخته ام ...... بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد .
آموخته ام ...... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی .
Design By : Pars Skin
داستانی زیبا و دلنشین ، توصیه میکنم بخونین
بعد از ظهر را با دلشوره و میزبانی از زوج جوانی شروع کرده است. روی تراس رو به دریا نشسته اند. صدای آب و وزش نسیم شهریور ماه هم دلشوره اش را آرام نمی کند. آفتاب شیروانی تمام خانه های شهرک، سایه بانی که آنها زیرش نشسته اند، قلوه سنگ بزرگ کنار ساحل ماسه ای و نیمی از موجهای آرام، آب را گرفته است. آن طرفتر تکه ابری منتظر ایستاده تکه ابری سیاه که هرچه چشم می کشد کناره هایش را نمی بیند.
نوشته شده در یکشنبه 89/4/27ساعت
1:39 صبح توسط امیر حسین نظرات ( ) |
تندیسی از تفاوت
باز هم رطوبت تنهایی و پوچی، پی خانه احساساتش را تهدید می کرد و او می ترسید... و ترسش از این بود که روزی خانه احساساتش با تمام مصالح شادی و غم و گریه و خنده خراب شود و سر تعظیم در برابر تنهایی و پوچی فرود آورد اما او زنده بماند!
نوشته شده در یکشنبه 89/4/27ساعت
1:36 صبح توسط امیر حسین نظرات ( ) |
شکوفه های نگاه توست
شکوفه های نگاه توست که عطر خاطره های دور را به یادم می آرد
نوشته شده در یکشنبه 89/4/27ساعت
1:26 صبح توسط امیر حسین نظرات ( ) |
نوشته شده در جمعه 89/4/25ساعت
11:28 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |
نوشته شده در جمعه 89/4/25ساعت
2:6 صبح توسط فهیمه نظرات ( ) |
دختری بود نابینا
نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت
7:49 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |
نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت
7:47 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |