سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

 
 
گاه می اندیشم ،
- می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !
تو توانایی بخشش داری .
 
دستای تو توانایی آن را دارد ؛
- که مرا،
زندگانی بخشد .
 
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا،
سطر برجسته ای از زندگانی من هستی ...
 
حمید مصدق

نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 7:34 عصر توسط نظرات ( ) |

باری دیگر شعری زیبا از شاعری دوست داشتنی
آب را گل نکنیم

شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی
دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرو برده در آب

زن زیبایی آمد لب رود
:آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است

!چه گوارا این آب
!چه زلال این رود
!مردم بالا دست ، چه صفایی دارند
!چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیر افشان باد
من ندیدم دهشان
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست ، چینه ها کوتاه است
مردمش می دانند ، که شقایق چه گلی است
بی گمان آنجا آبی ، آبی است
غنچه ای می شکفد ، اهل ده با خبرند
!چه دهی باید باشد
!کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود، آب را می فهمند
گل نکردنش ، ما نیز
آب را گل نکنیم

سهراب سپهری
نوشته شده در یکشنبه 89/4/20ساعت 3:39 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

اتفاق های زندگی ما همه یه حکمتی داره مگه نه؟ حالا حکایت این پیرمردم همینه دیگه!
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد
شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟

 

                                              

 

نوشته شده در جمعه 89/4/11ساعت 3:49 عصر توسط هاله نظرات ( ) |

با باز شدن در ساختمان شرکت، نوشین که گوشه سالن پشت میز نشسته بود و مشغول تایپ نامه‌ای بود، از گوشه چشم نگاه مختصری به سمت در انداخت و دوباره به کار خود ادامه داد. اما ناگهان مثل جن گرفته‌ها از جا پرید و به سمت زن میانسالی که در آستانه در ایستاده بود
با آشفتگی گفت: عمه‌جان! شما اینجا چه کار می‌کنین؟
عمه‌جان که مانتوی بلند و گشاد بر تن داشت و روسری کوچکی را زیر گلویش گره زده بود، در حالی که با لبخند به سمت نوشین می‌آمد با خوشرویی گفت: خب معلومه، اومدم، محل کار برادرزاده‌ام رو ببینم!
نوشین با نگرانی نگاهی به سمت اتاق رئیس شرکت انداخت و بعد به عمه گفت: ولی شما که دیده بودین! مگه من بچه‌ام؟
عمه‌جان روی مبل راحتی که رو به روی میز کار نوشین بود، نشست و با خونسردی گفت: همچین زیاد هم بزرگ نیستی! تازه تو امانتی دست من. این چند ماهی که دانشگاه قبول شدی و از شهرستان اومدی، مثل تخم چشمم از تو مراقبـت کردم، حالا که کار پیدا کردی و بر خلاف میل من...
نوشین با گستاخی حرف عمه‌اش را قطع کرد و گفت: سرکار اومدن من با رضایت بابام بوده. بنابراین فکر نمی‌کنم که کسی حق اظهار نظر داشته باشه.
عمه‌جان نگاهی به نوشین انداخت و بعد در حالی که با دست راست، پشت دست چپش را به آرامی می‌مالید از روی خوش قلبی گفت: ولی من فکر می‌کنم تا وقتی که با من زندگی می‌کنی، مسئولیت تو به عهده منه، من هم حق دارم که در مورد سرنوشت تو نگران باشم. تازه من فکر نمی‌کنم بابات بدونه که تو می‌یای، سرکار.
و نگاه نافذ خود را به چهره برافروخته نوشین دوخت که یک شال سبز رنگ روی سرش گذاشته بود. نوشین که با شنیدن این حرف تا بنا گوش سرخ شده بود در حالی که سعی می‌کرد خشم خود را پنهان کند، با لحن نیشداری گفت: ما داریم تو یه دوره و زمونه دیگه زندگی می‌کنیم عمه خانوم! الان خیلی از مـعیارها و ملاک‌ها تغییر کردن. حتی آدم‌های فسیل شده هم اینو می‌فهمن!
عمه‌جان سری تکان داد و گفت: اما دخترجان! من فکر نمی‌کنم حتی آدم‌های فسیل شده هم منکر وقار و نجابت و شخصیت برای یه دختر جوون باشن!
نوشین می‌خواست چیزی بگوید که ناگهان در شرکت باز شد و مرد جوان خوش تیپی که کیف سامسونت در دست داشت، وارد شد. نوشین که با دیدن مرد جوان آشکارا دستپاچه شده بود، با دستپاچگی با او سلام و احوالپرسی کرد. مرد جوان در حالی که به طرف اتاق رئیس شرکت می‌رفت، پرسید: پدر هستند دیگه، نه؟
نوشین جواب داد: بله! بله! تشریف دارن.
وقتی مرد جوان وارد اتاق شد و در را پشت سرخودش بست، نوشین هیپنوتیزم شده روی صندلی خود نشست. عمه‌جان در حالی که با لبخند معنا داری نوشین را نگاه می‌کرد، به آهستگی گفت: آهان! پس ماجرا اینه!
نوشین با لحن بی‌‌اعتنایی گفت: چی اینه؟

ادامه داستان کلیک کن...

نوشته شده در جمعه 89/4/11ساعت 3:44 عصر توسط هاله نظرات ( ) |

  من آنگاه که از جستجو خسته شدم ، یافتن را فرا گرفتم

           و زمانیکه بادی مخالف وزیدن گرفت ،


         با بادبانهای خویش به پیش راندم .


 

                                                          
(فردریش نیچه)



       شاید بدترین لحضات آدمها  اون وقتایی باشه که بدون هیچ
دلیلی فقط نبودن و باید توضیح بدن

دلایلی رو که هیچ وقت نتونستن پیداشون کنن .


    

با حس و حالی رگ پریده این بار فقط سلام  .


 

 یار دبستانی من ، با من و همراه منی ...


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 6:13 عصر توسط فهیمه نظرات ( ) |

خوشه های عشق

 

من سالیان سال در بدر به دنبال عشق گشته ام
من تمام سرزمینهای دور را
در جستجوی عشق زیر پا گذاشته ام
من در پس کوچه های عاشقی
دلم را ، در تک تک خانه ها یش جا گذاشته ام
من در تاریکی شبهای تنهایی
از همه این کوچه ها گذشته ام
من چه غزلهای عاشقانه برای عشق سروده ام
من آتش عشق را ، در دل همه عشاق افروخته ام
من خوشه های عشق را به گیسوان دختران زیبا آویخته ام
من جرعه جرعه شراب عشق را ، با تو نوشیده ام
من چه شبها به یاد عشق تو تا به سحر گریسته ام
من در زندان تنهایی بدون عشق افسرده ام



نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 5:57 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

 

باد بود که میوزید

 

باد می رود ... ابر می بارد و باران است که می دود روی پوست نمناکم ...

و دستانم نرم می لغزند بر روی پوست ترم ، پولک های چشمانم ...
چشمانم در تب این لحظه چه درخشان شده اند ... آری ! باران زیباست !

تاریک است ... تاریکی صدایی جز لمس حریص قطرات باران روی شیشه ی مه گرفته نیست ... صدایی که دیگر نیست بعد از این مدت . صدایی که پاک نشد هرگز از خاطر روح خسته ام ... صدایی برای مورچه ها که این جا نیستند .... صدایی که گه گاه آرزوی مورچه شدن در تناسخ بعدیم را پررنگ می کند ... صدایی که گم شد در پس آن هو هوی سهمگین گردش زمین ... گردشی که در آن زمین تنها چند بار بیش تر چرخید !

باران بود که در سکوت من باریدن آغاز کرد و من اما شاید در تلاتم چکیدنش لحظه لحظه خودم را می مردم . باران بود که می بارید و شاید آن زمین بود که دیگر ... که دیگر هیچ چیز مهم نبود !
باران بود که می بارید و من اما لرزه های روح خسته ام بر این جسم خاکی را می شنیدم ...
باران بود که می بارید و شبنم بود که می نشست و رنگین کمان بود که رنگ می بست در خاطرم و این بود خاک نم خورده بود که رخنه های روحم را – تک تکشان را – پر می کرد از شور ، از طراوت ، از شبنم !

حس عجیبی نسبت به باران دارم .... آری ! این باران بود که هنرمندانه سمفونی عشق را در دلم رهبری می کرد و من جز سکوت نتی برای نواختن نیافتم ...

خدایا ! ای تو دورترین نزدیک من ! مگذار حواس باران پرت تشنه گی کویر شود... مبادا مهربانیش فراموش شود ...

براستی آنان که زیر باران چتر به دست می گیرند ، تا کی گریز از سرنوشت را توانند ؟

باد می رود ... ابر می بارد و باران است که می دود روی پوست هنوز نمناکم ... !


نوشته شده در پنج شنبه 89/4/10ساعت 5:51 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pars Skin





کد ماوس