سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

روی جدول های کنار خیابان می نشیند و با نگاهش دنباله جدول را می گیرد: سیاه، سفید، سیاه، سفید...
با خودش می گوید کاش جدول ها را رنگ دیگری می زدند مثلا سبز و آبی. نه، نه‌...سبز و آبی قشنگ نیستند باید همه آن ها را قرمز می کردند. بله قرمز رنگ گل سرخ...
صدای رد شدن ماشین ها را از خیابان می شنوم. دستش را توی جیبش می برد و مداد قرمز کوچکی را در می آورد و شروع می کند به
رنگ زدن. گوشه جدول سفید، قرمز می شود. در ذهنش جدول های سرتاسر را سرخ می بیند و خودش را که روی آن ها نشسته و آدامس هایش را می فروشد. می خواهد به رنگ زدن ادامه بدهد که ناگهان مرد ژولیده ای از راه می رسد و گوشش را محکم می گیرد و به دنبال خود می کشد. در همان حال سرش داد می زند که چرا نشسته و آدامسش را نمی فروشد. او چیزی نمی گوید و مداد قرمز کوچک را پرت می کند به طرف جدولهای سیاه، سفید، سرخ!

داستانک (1)


نوشته شده در دوشنبه 89/1/2ساعت 5:59 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin





کد ماوس