سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

او از من پرسید :آیا مایلی از من چیزی بپرسی؟
گفتم ....اگر وقت داشته باشید....
لبخندی زد و گفت: زمان برای من تا بی نهایت ادامه دارد
چه پرسشی در ذهن تو برای من هست؟
پرسیدم: چه چیزی در رفتار انسان ها هست که شما را شگفت زده می کند؟
پاسخ داد:
آدم ها از بچه بودن خسته می شوند ...
عجله دارند بزرگ شوند و سپس.....
آرزو دارند دوباره به دوران کودکی باز گردند
سلامتی خود را در راه کسب ثروت از دست می دهند
و سپس ثروت خود را در راه کسب سلامتی دوباره از صرف می کنند....
چنان با هیجان به آینده فکر می کنند.
که از حال غافل می شوند
به طوری که نه در حال زندگی می کنند نه در آینده
آن ها طوری زندگی می کنند.،انگار هیچ وقت نمی میرند

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 88/10/13ساعت 9:9 صبح توسط نظرات ( ) |

 

1-شناخت واقعی به ذات خدا از یک دریچه حاصل نمیشود خدا را به تعداد خلقتش می بایست از دریچه های مختلف شناخت.

2-یکی از دلایل عدم دوستیابی ما نگاه به دوست با دریچه ی فکری خودمان است.

3-زیبا ترین دریچه ی ورود به ذات خدا عشق است.

4-کمال یک انسان را میتوان از دریچه ی علم و شخصیت شناخت.

5-هیچ دریچه ای برای شناخت خود بهتر از دریچه ی وجدان نیست.

6-نگاه مجنون به لیلی از دریچه ی عشق مجازی نبود او از دریچه ی حقیقت به عشق آسمانی دریافت.

7-اگر خدا را  از دریچه ی عقل بخواهیم اثبات کنیم به دریچه های بی نهایت خواهیم رسید.

8-نور الهی انسان از دریچه ی تقوا منور است و بر عکس از دریچه ی کفر تاریک و ظلمت واقعی ست.

9-محبت...دریچه ی عشق است.

10-اگر دریچه ی بدبینی خود را مسدود کنیم دریچه ی نور و تعالی بر ما گشوده خواهد شد.

11-هیچ دریچه ای بهتر از دریچه ی عشق به خدا وجود ندارد.

این جمله رو یه جا خوندم و خوشم اومد... بعضی از آدما مثل شیشه چه بزرگ باشه چه کوچیک اونقدر شفاف اند که از هر طرف نگاهشون کنی یه دریچه اند که همه دنیا ازشون پیداست...


نوشته شده در شنبه 88/10/12ساعت 12:36 عصر توسط هاله نظرات ( ) |

صبح : به محض باز کردن چشم هایش :

وای دیر شد حسن ... صبحانه ات رو برو اداره بخور حسن ...

مسواک یادت نره حسن ... شب مهمون داریم ، زود بیا حسن ....

اه ، برو دیگه ، خوابم پرید حسن ...

نزدیکی های ظهر : وقتی حوصله اش سر می رود و به جان گوشی تلفن می افتد :

الو حسن ... ببین حسن ... من حال ندارم برای شب غذا درست کنم حسن ،

... سر راهت چند پرس چلو کباب بگیر حسن ...

غروب : وقتی که خسته اما با لبخند به خانه بر می گردد :

اه ، تویی حسن ؟ ... چقدر زود اومدی حسن ... ! الن سر و کله ی مهمونا

پیدا می شه حسن ...اگه تو ، توی خونه باشی معذبند حسن ... برو بیرون ،

سهچهار ساعت دیگه بیا حسن .... راستی چرا اینقدر کم کباب گرفتی حسن؟

حالا سر شام خودت چیزی نمی خوری تا آدم شی حسن !

شب ، سر سفره شام :

(با لبخند) حسن ؟ .... ( با اخم ) نه ، کباب دوست نداره حسن ....!

( با اشاره به مضمون : بعدا حالت رو می گیرم ) آخ ! یادم نبود حسن ... تو

فردا آزمایش انگل داری حسن ... باید امشب شام نخوری حسن !

بقیه ی روز های خدا :

اینو بپوش حسن ...اینو بخور حسن ...اینجوری بخور حسن ...اینجا بیا حسن...

اونجا نیا حسن ... این کارو بکن حسن .. اوم کارو نکن حسن ...

 

پیشنهاد نویسنده به شما دوست عزیز:اگر با همین روند به زندگی خود ادامه دهید،

برای طول عمر و قدرت تصمیم گیریتان ، خیلی ضرر داره حسن !!


نوشته شده در پنج شنبه 88/10/10ساعت 5:5 عصر توسط شیوانا نظرات ( ) |

سلام سلام سلاااام من *هاله* هستم یکی از نویسنده های این وبلاگ (دریچه) خوشحالم که با دوستان گلم   دانیال، امیرحسین، شیوانا و بیتا کار می کنم امیدوارم بتونم مفید واقع بشم و از دانیال عزیز   برای اینکه این امکان رو در اختیارمون گذاشت که با هم کار کنیم ممنونم... امروز یه متن از نظر خودم جالب رو واستون می نویسم امیدوارم خوشتون بیاد...


سلام

علاقه و محبت شدید که سابقا به تو ابراز میکردم

دروغ بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو

روز به روز بیشتر میشد و هر چه تو رو میشناختم

به دو رویی تو بیشتر پی میبردم

این احساس در قلب من جای گرفت که بالاخره باید

از هم جدا شویم و دیگر به هیچ وجه حاضر نیستم که

روزی دوست تو باشم اگر چه عمر دوستی ما کوتاه بود ولی...

در طی این مدت که توانستم به هوسهای زشت تو پی ببرم

تمامی اخلاق و صفات تو برای من روشن شد و مطمئن هستم

این تندخویی تو در نهایت تو را بدبخت خواهد کرد

اگر دوستی ما ادامه پیدا کند تمام عمر باقیمانده ام

را با پشیمانی خواهم گریست ما جدا از هم

خوشبخت خواهیم بود و حالا لازم است بگویم که

این موضوع را هیچگاه فراموش نکن و یقین بدان

این نامه را سرسری نمی نویسم

و چقدر ناراحت کننده است که اگر بخواهی در صدد دوستی با من بر آیی.

از تو میخواهم جواب نامه را ندهی چون نامه ی تو سراسر

دروغ و خالی از احساسات و خالی

از محبت است و من تصمیم گرفته ام برای همیشه

تو را فراموش کنم و دیگر به هیچ وجه نمیخواهم

تو را دوست داشته باشم و دوستت باشم.

حالا اگر میخواهی به احساس حقیقی من نسبت به خودت پی ببری نامه را یک خط در میان بخوان!

دوستان امیدوارم خوشتون اومده باشه... بدون نظر نرینااا...


نوشته شده در چهارشنبه 88/10/9ساعت 2:24 عصر توسط هاله نظرات ( ) |



پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.

او نوشته بود : صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من 12000 تومان
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت :
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ...
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ...
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ...
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ...
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است...
وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت : مامان … دوستت دارم.
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب خودش نوشت : قبلاً بطور کامل پرداخت شده!!!
نتیجه گیری منطقی : جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11000 تومان  نه 12000 تومان!!!


نوشته شده در دوشنبه 88/10/7ساعت 11:21 عصر توسط دانیال نظرات ( ) |



روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.



مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد. 
تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد، زیرا آنها تنها به خود می اندیشند، ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را برای دیگران ارسال نمایید، ما جزء آن 7% بودیم، همچنین به یاد داشته باشید که ما همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما سهیم شویم...

نوشته شده در دوشنبه 88/10/7ساعت 3:41 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |


کاش رویاهایمان روزی حقیقت می شدند 

تنگنای سینه ها دشت محبت می شدند

سادگی مهر و وفا قانون انسان بودن است

کاش قانون هایمان یکدم رعایت می شدند

اشکهای همدلی از روی مکر است و فریب

کاش روزی چشمهامان با صداقت می شدند

گاهی از غم می شود ویران دلم

ای کاش بین دلها  غصه ها مردانه قسمت می شدند 

نوشته شده در یکشنبه 88/10/6ساعت 6:21 عصر توسط امیر حسین نظرات ( ) |

<      1   2   3      >

Design By : Pars Skin





کد ماوس