رامش ، قصه زیر را تعریف کرد : یکی بود یکی نبود ، مردی بود که زندگیش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود . وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است ؛ آدم مهربانی مثل او ، حتما به بهشت می رفت ! رفتن به بهشت چندان برای این مرد مهم نبود ، اما به هر حال به بهشت رفت! در آن زمان ، بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود . استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد،دختری که باید او را راه می داد،نگاه سریعی به فهرست نامها انداخت، و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد ... در دوزخ ، هیج کس از آدم دعوتنامه یا کارت شناسائی نمی خواهد ! هر کس به آنجا برسد،می تواند وارد شود. مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت: " این کار شما تروریسم خالص است ! " پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده کار و زندگی ما را به هم زده ! از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد . در چشم هایشان نگاه می کند. به درد دلشان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفتگو می کنند،هم دیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ جای این کارها نیست! لطفا این مرد را پس بگیرید ... ! وقتی رامش قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: "با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف،در دوزخ افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند."
Design By : Pars Skin |