مارک هانکاکس، یک لحظه باور نکردنی را شکار کرده است. یک مرغ عشق آنقدر به تصویر خود در آب زل می زند که سرانجام شیفته آن می شود. روزنامه دیلی تلگراف نوشته است که او برای گرفتن این عکس یک ماه تمام در نقطه مقابل این منطقه که محل گذر مرغان نغمه سری از این جنس است به کمین نشسته تا سرانجام به این تصاویر دست پیدا کرده است. پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت. دختر نگاهی به معشوقه اش انداخت و از او پرسید: « اگر یه روز قرار باشه جونتو برای زنده موندن من بدی، حاضری این کار رو بکنی که من زنده بمونم ؟» عکس های زیر فقط طنز هستند و بس... یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره. یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین... بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و... خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون. یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: " اون گربه کره خر خونس؟" زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم !!!
ایرانیان برای هر روز از 30 روز یک ماه، نام ویژهای داشتند. در آنها بنگرید تا ببینید اجداد نیک سرشت ما روزهای خویش را به چه نامهایی می شناختند و آغاز می کردند...
باید بگویم روزهای هشتم و پانزدهم و بیست و سوم بنام دی می باشد که به مفهوم آفریدگار است. برای این که در شمارش روزها این 3 روز از هم باز شناخته شوند آنها را با نام روزهای پشت سرشان می خواندند. پیشکش می کنیم به تمام دوستداران فرهنگ ایران زمین:
2 ـ بهمن : اندیشه نیک
3 ـ اردیبهشت : بهترین راستی و پاکی
4 ـ شهریور : شهریاری نیرومند
5 ـ سپندارمد : فروتنی و مهر پاک
6 ـ خورداد : تندرستی
7 ـ امرداد : بی مرگی و جاودانگی
8 ـ دی بآذر : آفریدگار
9 ـ آذر : آتش، فروغ
10ـ آبان : آبها، هنگام آب
11ـ خیر«خور» : آفتاب
12ـ ماه : ماه
13ـ تیر : نام ستاره باران
14ـ گوش«گئوش» : جهان، زندگی هستی
15ـ دی بمهر : آفریدگار
16ـ مهر : دوستی،پیمان
17ـ سروش : فرمانبرداری
18ـ رشن : دادگری
19ـ فروردین : فروهر، نیروی پیشرفت
20ـ ورهرام : پیروزی
21ـ رام: رامش، شادمانی
22ـ باد : باد
23ـ دی بدین : آفریدگار
24ـ دین : بینش درونی
25ـ ارد«اشی» : خوشبختی، داریی
26ـ اشتاد : راستی
27ـ آسمان : آسمان
28ـ زامیاد : زمین
29ـ مانتره سپند : گفتار پاک
30ـ انارام : فروغ و روشنایهای بی پایان
عکاس ابتدا فکر کرده است که مرغ نغمه سر قصد دارد آب بنوشد اما متوجه می شود که او مجذوب انعکاس تصویر خود در آب شده و زمانی متوجه می شود که مرغ دیگری در کار نیست که منقار او تصویر ثابت منقوش در آب را می شکند.
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد :
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد :
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
پسر گفت: « زندگی من با تو معنی پیدا می کنه، اگر قرار باشه تو نباشی، چرا جونمو ندم؟ »
از قضا دختر ناراحتی قلبی پیدا کرد و وارد کما شد. همه ی دکترها به اتفاق نظر رسیدند که تنها راه زنده ماندنش پیوند قلب است.
روز جراحی فرا رسید و پس از تلاش فراوان تیم جراحی، عمل پیوند قلب با موفقیت انجام شد. بعد از چندین ساعت دختر به هوش آمد و میان ملاقات کنندگان با ترس و دلهره به دنبال پسر گشت، ولی او را ندید. ناگهان بدون اینکه یک کلام حرف بزند، اشک در چشمانش حلقه زد و بغض او ترکید.
پدرش که فهمید دختر متوجه ی ماجرا شده است، او را درآغوش گرفت و گفت: « گریه نکن دخترم، مادرت خودش راضی بود »
Design By : Pars Skin |