دریچه
وقتی از عروسک بازی خسته شد تصمیم گرفت نقاشی کند. ولی هر چه به دنبال برگه ای برای نقاشی گشت چیزی پیدا نکرد. پس سامسونت اداری پدرش را باز کرد و همه مدارک و اسنادش را خط خطی کرد.
وقتی پدرش به خانه برگشت و با این صحنه روبرو شد، در حالی که چهره اش از عصبانیت همچون انار شده بود، بر سر دختر کوچولویش فریاد زد : « چرا من رو خبر نکردی اگه برگه سفید می خواستی؟ »
دختر کوچولو که از رفتار غیرمنتظره پدرش دلگیر و غصه دار شده بود، با گریه گفت: « خودتون همیشه میگید حادثه هیچگاه خبر نمی کند »
نوشته شده در شنبه 89/1/7ساعت
12:36 عصر توسط دانیال نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |