مترسک، تنها ایستاده و دستانش را باز کرده بود، بلکه کسی او را در آغوش گیرد. با وجود بدن لاغر و خشکیده اش قلب مهربانی داشت، ولی هیچ کس به او توجهی نمیکرد. قلب مترسک شکسته بود. هوا کم کم سرد شد. ابر آسمان را پوشاند. لحظاتی بعد برف شروع به باریدن کرد. آنقدر بارید تا مترسک از شدت برف جمع شده روی بدنش شبیه آدم برفی شد. بچه ها دور مترسک جمع شدند و با او عکس یادگاری گرفتند. اکنون مترسک بدن زیبا و جالبی داشت. اما این زیبایی زیاد ادامه نداشت و چند روز بعد با آب شدن برف ها دوباره مترسک ماند و تنهایی. او از همه بیزار شده بود و به این فکر میکرد چرا انسان ها فقط به ظاهر زیبا مینگرند؟ مترسک تکه ای ابر در آسمان دید و از ترس دوباره آدم برفی شدن و فقط چند روز عزیز بودن، خود را به دست کلاغ هایی سپرد که قصد از بین بردن او را داشتند...
Design By : Pars Skin |