پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری سخت بر دوش می کشید. پرندهای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد وگفت: این عدل نیست! کاش این همه پشتم را سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه ...
و در لاک سنگی خود خزید به نیت نا امیدی !
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کرهای کوچک بود و گفت: نگاه کن. ابتدا و انتها ندارد.هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است، حتی اگراندکی؛ و هر بار که می روی، رسیدهای و باورکن آنچه بر دوش توست، تنها لاک سنگی نیست، تو پاره ای ازهستی را بر دوش میکشی، پارهای از مرا !
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت، دیگرنه بارش چنان سنگین بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن حتی اگر اندکی؛ و پاره ای از""او "" را با عشق بر دوش کشید
Design By : Pars Skin |