دریچه
مرد سرش را کمی خم کرد. گفت: "تمام یادگاری هایت را جمع صدای مرد لرزید، شکست. عکس ماه هم در چاه. ((به گزارش سایت طلبه بلاگ))
نیمههای شب بود. مرد که آمد، ماه
مشتاق و منتظر خودش را آرام آرام کشید بالای سرش. طوری که عکسش بیافتد توی
آب.
کردهام. گذاشتهام جایی که چشم بچهها بهشان نیفتد. اما...در خانه را که
نمیشود پنهان کرد..."
نوشته شده در چهارشنبه 89/2/22ساعت
12:4 صبح توسط فهیمه نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |