سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دریچه

You are the one, who holds the key to my heart

Friendship is like a tea. Sugar of sacrifice makes it sweeter and salt of selfishness makes its sour

Roses love sunshine, violets love dew all the flowers into the world no how much I love you

Love is like war ... Easy to start ... Difficult to end ... Impossible to forget

Loving you is one of the ways I worship god

Love is what all women want

Whenever I want to see you, I’ll just close my eyes, if god decides to take you away from me then I’ll ask god to close my eyes forever

Years are like months, months are like weeks, weeks are like days, days are like hours and hours are like seconds... when you are with me


نوشته شده در پنج شنبه 88/11/29ساعت 9:36 صبح توسط دانیال نظرات ( ) |

مترسک، تنها ایستاده و دستانش را باز کرده بود، بلکه کسی او را در آغوش گیرد. با وجود بدن لاغر و خشکیده اش قلب مهربانی داشت، ولی هیچ کس به او توجهی نمیکرد. قلب مترسک شکسته بود. هوا کم کم سرد شد. ابر آسمان را پوشاند. لحظاتی بعد برف شروع به باریدن کرد. آنقدر بارید تا مترسک از شدت برف جمع شده روی بدنش شبیه آدم برفی شد. بچه ها دور مترسک جمع شدند و با او عکس یادگاری گرفتند. اکنون مترسک بدن زیبا و جالبی داشت. اما این زیبایی زیاد ادامه نداشت و چند روز بعد با آب شدن برف ها دوباره مترسک ماند و تنهایی. او از همه بیزار شده بود و به این فکر میکرد چرا انسان ها فقط به ظاهر زیبا مینگرند؟ مترسک تکه ای ابر در آسمان دید و از ترس دوباره آدم برفی شدن و فقط چند روز عزیز بودن، خود را به دست کلاغ هایی سپرد که قصد از بین بردن او را داشتند...


نوشته شده در شنبه 88/11/24ساعت 6:59 عصر توسط دانیال نظرات ( ) |

این داستان رو تا آخر بخونید:یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود! از مکزیکى پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟ مکزیکى: مدت خیلى کمى !

آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟ مکزیکى: چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانواده‌ام کافیه.

 

آمریکایى: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟
مکزیکى: تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم!با بچه‌هام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهکده می چرخم! با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !


آمریکایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى !
مکزیکى: خب! بعدش چى؟


آمریکایى: بجاى اینکه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشترىها میدى و براى خودت کار و بار درست میکنى... بعدش کارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میکنى... این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنى و میرى مکزیکو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاس که دست به کارهاى مهمتر هم میزنى ...


مکزیکى: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟
آمریکایى: پانزده تا بیست سال !


مکزیکى: اما بعدش چى آقا؟
آمریکایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد، میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره !


مکزیکى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمریکایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یک دهکده ساحلى کوچیک! جایى که میتونى تا دیروقت بخوابى! یک کم ماهیگیرى کنى! با بچه هات بازى کنى !
با زنت خوش باشى! برى دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!


نوشته شده در جمعه 88/11/23ساعت 8:2 صبح توسط دانیال نظرات ( ) |

 

 

 

برای دیدن ادامه تصاویر بر روی ادامه مطلب کلیک کنید...  ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 88/11/16ساعت 9:59 عصر توسط دانیال نظرات ( ) |

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!

زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه ها اشتباها فکر کردند که نوبل معروف –مخترع دینامیت- مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!»

آلفرد خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ اینگونه بشناسند؟!

سریع وصیت نامه اش را آورد. جمله های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفت های صلح آمیز شود. امروز نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه های فیزیک و شیمی نوبل می شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.

نتیجه اخلاقی: یک تصمیم برای تغییر یک سرنوشت کافی است.


نوشته شده در شنبه 88/11/10ساعت 1:3 عصر توسط دانیال نظرات ( ) |


تو را من چشم در راهم شبا هنگام

که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛

تو را من چشم در راهم.

شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام.

گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛

تو را من چشم در راهم .


نوشته شده در یکشنبه 88/11/4ساعت 8:19 عصر توسط دانیال نظرات ( ) |


باز باران بی ترانه
با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
 

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست

 

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم

 

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم

 

نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم

 


یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان

 

مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست

 


بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست

 

 

و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد


***بر گرفته از مجله اجتماعی فصل نو***


نوشته شده در چهارشنبه 88/10/30ساعت 12:17 عصر توسط دانیال نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      >

Design By : Pars Skin





کد ماوس