You are the one, who holds the key to my heart Friendship is like a tea. Sugar of sacrifice makes it sweeter and salt of selfishness makes its sour Roses love sunshine, violets love dew all the flowers into the world no how much I love you Love is like war ... Easy to start ... Difficult to end ... Impossible to forget Loving you is one of the ways I worship god Love is what all women want Whenever I want to see you, I’ll just close my eyes, if god decides to take you away from me then I’ll ask god to close my eyes forever Years are like months, months are like weeks, weeks are like days, days are like hours and hours are like seconds... when you are with me
مترسک، تنها ایستاده و دستانش را باز کرده بود، بلکه کسی او را در آغوش گیرد. با وجود بدن لاغر و خشکیده اش قلب مهربانی داشت، ولی هیچ کس به او توجهی نمیکرد. قلب مترسک شکسته بود. هوا کم کم سرد شد. ابر آسمان را پوشاند. لحظاتی بعد برف شروع به باریدن کرد. آنقدر بارید تا مترسک از شدت برف جمع شده روی بدنش شبیه آدم برفی شد. بچه ها دور مترسک جمع شدند و با او عکس یادگاری گرفتند. اکنون مترسک بدن زیبا و جالبی داشت. اما این زیبایی زیاد ادامه نداشت و چند روز بعد با آب شدن برف ها دوباره مترسک ماند و تنهایی. او از همه بیزار شده بود و به این فکر میکرد چرا انسان ها فقط به ظاهر زیبا مینگرند؟ مترسک تکه ای ابر در آسمان دید و از ترس دوباره آدم برفی شدن و فقط چند روز عزیز بودن، خود را به دست کلاغ هایی سپرد که قصد از بین بردن او را داشتند... این داستان رو تا آخر بخونید:یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود! از مکزیکى پرسید: چقدر طول کشید که این چند تارو بگیرى؟ مکزیکى: مدت خیلى کمى !
آمریکایى: پس چرا بیشتر صبر نکردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟ مکزیکى: چون همین تعداد هم براى سیر کردن خانوادهام کافیه. آمریکایى: اما بقیه وقتت رو چیکار میکنى؟
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه ها اشتباها فکر کردند که نوبل معروف –مخترع دینامیت- مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!» آلفرد خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ اینگونه بشناسند؟! سریع وصیت نامه اش را آورد. جمله های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفت های صلح آمیز شود. امروز نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه های فیزیک و شیمی نوبل می شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد. نتیجه اخلاقی: یک تصمیم برای تغییر یک سرنوشت کافی است. که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛ تو را من چشم در راهم. شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛ در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام. گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛ تو را من چشم در راهم . من به پشت شیشه تنهایی افتاده نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند کجای اشک یک بابا نمی دانم چرا مردم نمی دانند مادرم افتاد و باران من و تو درد و غم دارد
مکزیکى: تا دیروقت میخوابم! یک کم ماهیگیرى میکنم!با بچههام بازى میکنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهکده می چرخم! با دوستام شروع میکنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !
آمریکایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم کمکت کنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بکنى! اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میکنى! اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى !
مکزیکى: خب! بعدش چى؟
آمریکایى: بجاى اینکه ماهىهارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشترىها میدى و براى خودت کار و بار درست میکنى... بعدش کارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میکنى... این دهکده کوچیک رو هم ترک میکنى و میرى مکزیکو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورک... اونجاس که دست به کارهاى مهمتر هم میزنى ...
مکزیکى: اما آقا! اینکار چقدر طول میکشه؟
آمریکایى: پانزده تا بیست سال !
مکزیکى: اما بعدش چى آقا؟
آمریکایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب که گیر اومد، میرى و سهام شرکتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینکار میلیونها دلار برات عایدى داره !
مکزیکى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمریکایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یک دهکده ساحلى کوچیک! جایى که میتونى تا دیروقت بخوابى! یک کم ماهیگیرى کنى! با بچه هات بازى کنى !
با زنت خوش باشى! برى دهکده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
باز باران بی ترانه
با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد
***بر گرفته از مجله اجتماعی فصل نو***
Design By : Pars Skin |