روزی بودا در جمع مریدان خود نشسته بود که مردی به حلقه شد و از او پرسید: "آیا خداوند وجود دارد؟" بودا وجود دارد؟" ظهر و پرسید: " آیا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: پاسخ داد: "تصمیم با خود توست." عجیب واقع شده است.چگونه شما برای سه پرسش یکسان،پاسخ های متفاوت می دهید؟" به طلب خدا آمده بود: یکی با یقین، دیگری با انکار و سومی که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛ تو را من چشم در راهم. شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛ در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام. گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛ تو را من چشم در راهم .
آنان نزدیک
پاسخ داد: " آری، خداوند
هنگام و پس از خوردن غذا،مردی دیگر بر جمع آنان گذشت
"نه، خداوند وجود ندارد."
اواخر روز، سومین مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. این
بار بودا چنین
در این هنگام یکی از مریدان،شگفتزده عرضه داشت:"استاد،
امری بسیار
مرد آگاه گفت: "چونکه این سه، افرادی متفاوت بودند که
هر یک با روش خود
هم با تردید !"
پائولو کوییلیو
با دو دست باورم زیبا کنم
با دو چشم شاکرم بینا کنم
با دو پایم خسته از دنیا کنم
با دلم مشتاق آن دنیا کنم
از پی استاد من هم عشق را
زیر باران جویم و پیدا کنم
شاعر : وحید الوندی
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
Design By : Pars Skin |