این یک آزمون استاندارد روانشناسی است. شما باید خودتان را در هر یک از ده موقعیت زیر تصور کنید و گزینه مناسب خودتان را پیدا کنید و علامت بزنید… نمره اعصاب شما چند است؟ بعد از آن، باید نمره مناسب خودتان را در پرانتز انتهای هر گزینه بخوانید و مجموع نمراتتان را حساب کنید تا بفهمید که آیا شما از آن آدمهایی هستید که زیر فشارهای زندگی، به هم میریزند و تسلیم میشوند یا اینکه با صبر و اعتماد به نفس، در برابر مشکلات زندگی مقاومت میکنید و میایستید.
فرض کنید کارفرمایتان از شما میخواهد به دفتر او بروید و هنگامی که شما را در دفترش میبیند، با لحن تندی با شما برخورد میکند. شما در این حالت، کدامیک از کارهای زیر را انجام میدهید؟ 1)احساس شکست و تحقیر میکنید و هنگامی که به محل کارتان برمیگردید، ماجرا را برای بقیه همکارانتان هم تعریف میکنید. (2 نمره) 2)به محل کارتان برمیگردید و سعی میکنید همه چیز را فراموش کنید. (5 نمره) 3)موضوع را با یکی از صمیمیترین دوستانتان در میان میگذارید و سعی میکنید با کمک او راه حلی برای مشکلتان پیدا کنید. (7 نمره) فرض کنید که یک هفته است وارد محل کار جدیدی شدهاید اما هر چه تلاش میکنید، نمیتوانید با هیچکدام از همکاران جدیدتان دوست شوید. چه کار میکنید؟ 1)حوصلهتان از این کار جدید سر میرود. دیر سر کار میروید و زود برمیگردید. (2 نمره) 2)کارتان را به درستی انجام میدهید اما همزمان به دنبال کار مناسبتری هم میگردید. (5 نمره) 3) سعی میکنید بفهمید که مشکل از شماست یا همکارانتان. سعی میکنید علت این نوع رابطه را کشف کنید و راه حلی برایش پیدا کنید. (7 نمره) فرض کنید چند ساعت روی یک پروژه وقت گذاشتهاید اما کامپیوترتان دچار مشکلی میشود و تمام اطلاعاتی که روی سیستم ذخیره کرده بودید، از دست میرود. آنوقت شما … 1)دلتان میخواهد با مشت به صفحه مونیتور بکوبید و آن را خرد کنید. (2نمره) 2)با عصبانیت از محل کارتان بیرون میآیید و از صحنه دور میشوید. (5 نمره) 3) ناراحت میشوید اما به این فکر میکنید که از چه راهی میشود دوباره این اطلاعات را به دست آورد و ذخیره کرد. (7نمره)
یک روز آموزگار از دانش آموزانش که در کلاس بودند پرسید که آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق بیان کنید؟ اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد. روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد. نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید. کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد. بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد. سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین. اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل داستان اول : هوشمندانه سوال کنید در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟ ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟» جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن »هستم، سیگار بکشم »کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.» جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند. »ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.» ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم »؟ کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً ! داستان دوم : مادر ….. ساعت ? شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت : ?? سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک . پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . . . داستان سوم : اشتباه فرشتگان درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود . پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید : جاسوس می فرستید به جهنم!؟ از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان را هدایت می کند و… حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است: با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند. دانشمندی یکی را گفت چرا تحصیل علم نمی کنی؟ اول: آنکه تا راست به اتمام نرسد، دروغ نگویم. دوم: آنکه تا حلال منتهی نشود، دست به حرام دراز نکنم. سوم: آنکه تا از تفتیش نفس خود فارغ نشدم، به جستجوی عیب مردم نپردازم. چهارم: آنکه تا خزانه رزق خداوند به آخر نرسد، به در هیچ مخلوق اِلتِجا نبرم. پنجم: آنکه تا قدم در بهشت ننهم، از کید شیطان و از غرور نفس نافرمان، غافل نباشم. روزی ، مدیری بسیار ثروتمند و سرشناس از خیابانی عبور می کرد. او سوار پسربچه که شرمنده به نظر می رسید، در حالی که بغض کرده بود، زورم نمی رسد که او را بلند کنم. سپس در حالی که به هق هق نگاهی به سراپای او انداخت و خیالش راحت شد که او صدمه ای در مسیر راه زندگی ، هرگز آن قدر تند نران که شخصی برای جلب توجهت ، آجر به سوی تو پرتاب کند. هر قاصدکی یک پیامبر است . ساکت و ساده و سبک بود ، قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای به او رسید و چیزی گفت . قاصدک رو به فرشته کرد گفت : اما شانه های من ظریف است . زیر این خبر می شکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم
برخی از آنان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بد.
آن شخص گفت: آنچه خلاصه علم است به دست آورده ام. دانشمند از او پرسید: که خلاصه علم چیست؟
گفت: پنج چیز است:
بر اتومبیل گرانقیمتش سریع رانندگی می کرد و از راندن آن لذت می برد.
البته مراقب بچه هایی بود که گاه و بیگاه از گوشه و کنارخیابان ، به وسط
خیابان می پریدند که ناگهان چیزی دید. اتومبیل را متوقف کرد ولی متوجه
کودکی نشد.در حالی که حیرت زده به اطرافش نگاه می کرد، ناگهان آجری به در
اتومبیل خورد و آن را کاملا قر کرد! ازفرط خشم و عصبانیت از اتومبیل پیاده
شد و یقه اولین کودکی را گرفت که در آن حوالی دید. بعد درحالی که او را
محکم تکان می داد، فریاد کشید: این چه کاری بود که کردی ؟ تو که هستی ؟
مگر عقلت رااز دست داده ای ؟ می دانی این اتومبیل چقدر ارزش دارد؟ و تو چه
خسارتی با زدن آجر و قر کردن در آن به بار آورده ای ؟
گفت : آقا، خیلی معذرت می خواهم . فقط یک لحظه به حرف هایم گوش کنید. به
خدا نمی دانستم چه کار دیگری باید انجام دهم .چاره ای نداشتم . آجر را پرت
کردم ، چون هیچ راننده ای حاضر نشد بایستد و کمکم کند. بعد در حالی که اشک
هایش را پاک می کرد و با دست به نقطه ای اشاره می کرد، گفت : به خاطر
برادرم این کار را کردم . داشتم او را با صندلی چرخدارش از روی جدول کنار
خیابان عبور می دادم که ناگهان از روی آن به زمین سقوط کرد.
افتاده بود، ملتمسانه به مدیربهت زده گفت : لطفاً کمکم کنید. کمکم می کنید
تا او را از روی زمین بلند کنم و روی صندلی چرخدارش بنشانم ؟ او زخمی شده
. مدیر جوان که بغض راه گلویش را بسته بود و به زور آب دهانش را قورت می
داد، به سرعت به آن سمت دوید. سپس پسر معلول را از روی زمین بلند کرد و او
را روی صندلی چرخدارش نشاند. بعد با دستمالی تمیز، آثار خون را از روی
خراشیدگی های سر و صورت پسر معلول پاک کرد.
جدی ندیده است . پسرکوچک از فرط خوشحالی بالا و پایین می پرید، به مدیر
جوان گفت : خیلی از شما متشکرم ، خدا خیرتان بدهد! مدیر جوان که هنوز آن
قدر بهت زده بود که نمی توانست حرفی بزند، سری تکان داد و آن دو رانگاه
کرد. سپس با گام هایی لرزان سوار اتومبیل گران قیمت قر شده اش شد و تمام
طول راه تا خانه را به آرامی طی کرد. با وجود آنکه صدمه ناشی از ضربه آجر
به در اتومبیلش خیلی زیاد بود، مدیر جوان هرگزتلاشی برای مرمت آن نکرد. او
می خواست قسمت قر شده اتومبیل گرانقیمتش همیشه این پیام را به اویادآوری
کند:
قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید .
فرشته گفت : درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین ؛ حتی برای کوه اما تو می توانی . زیرا قرار است تو بی قرار باشی .
فرشته گفت : فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد .
حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و همه می دانند که او با خود خبری دارد .
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود . خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است . پنجره بسته بود تو نشنیدی و او رد شد .
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد .
Design By : Pars Skin |