چندی است دریا ساکت شده ، مواج و طوفانی نمی گردد .
چندی است آسمان ، بی خود و بی جهت نمی بارد
دست ها رو به آسمان دراز و انگار او نمی داند ...
دیگر با آب دادن و نوازش های من آرام نمی گیرند .
چشم گل ها نیز رو به آسمان وا مانده ، اما
انگار کسی آن بالاها جلوی بارشش را می گیرد ...
وقتی دریا هم به شنیدن آن بی توجهی می کند.
چشمهایم را از بس شسته ام ، کم رنگ شده اند
اینجا نمک هم احساس تلخی می کند ...
هر چقدر دست و پا میزنم تیره تر می شود .
ذهنی ندارم برای درک از میان آب و خاک
دیوانه ی سکوت توست که عاقل نمی شود ...
بر می خیزم و می زنم تمام احساسم را به آب .
ذره ذره اش را که گم میکنم ، لحظه ای میخندم
غافل از اینکه آن تکه ها می آیند سراغم به خواب ...
جایی دیگر ، دور تر و عجیب تر بیدار میشوم .
آنجا کسی نیست . فقط کاغذی و در کنارش قلم
باز به سوی میز خیس دلتنگی هایم رهسپار می شوم ...
هربار ، حرف هایم به پایان نرسیده بیدار می شوم .
ماجرای عجیبی است چشم بستن های من
اینجا که می خوابم ، آنجا بیدار می شوم ...
خواب و بیداری ام دست خودم نیست ، نمی دانم چرا.
شاید غرق امواج دریا که شوم شبی
یابم آن آرامش دیرینم را به زیر ماسه ها ...
Design By : Pars Skin |